فیلمنامه نویسی 5

دیگر برف نمی بارد. پنجره اطاق کوچکم آسمان را با ستاره هایش قاب گرفته است. لحظه ای به آسمان خیره می شوم. ستاره ها انگار آسمان را چراغانی کرده اند. به کنار میز بر می گردم و نشانگر ماوس را می کشم پایین - روی استارت  کلیک می کنم. و بعد شاوت داون. به دفتر یاداشتم کنار کتاب ها ی روی میز نگاه می کنم. صفحه اش هنوز هم سفید است. چراغ روی میز را خاموش می کنم .
در راهرو تاریک را که باز می کنم نور خورشید می افتد روی صورتم. آفتاب چشمم را می زند. عینک آفتابی ام را می زنم و از خانه  می آیم بیرون .   
تو راه می افتی پشت سرم و اصلا  به من محل هم نمی گذاری.  من هم به تو سلام  نمی کنم.   ادامه